7 روز زمان برده بود تا پسر توانسته بود آن را
درست کند .
کوزه ی گلی با طرحی بسیار زیبا و حکاکی ظریف روی
دسته ظریفش ناگهان پدر کوزه را روی زمین انداخت...
تکه های کوزه جلوی چشمان از حدقه بیرون زده ی
پسر روی زمین تکان میخورد
بغض گلویش را گرفت و با چشمانی پر از اشک پرسید:
پدر چرا ؟؟؟
پدر لبخندی زدو گفت :
گناه ! گناهان ما انسانها مثل همین اتفاقی بود
که دیدی...
کوزه من و تو هستیم که گناهانمان ما را میشکنند
و خدا بغض میکند و سوال میکند:
چرا ؟؟؟؟؟؟