شام غریبی بود...

سلام بر تو و عاشورای بزرگی که در چشم‏های کوچک تو خلاصه شده است.

سلام بر تو که در خنکای لبخند حسین علیه‏ السلام رها بودی و پا به پای آبله، زخم‏هایش را به جستجو.

سلام بر کوچکی گام‏هایت؛ به تو و خاطرات در آتش رها مانده‏ ات.

سلام بر تو که آتش، کوتاه‏تر از دامنت نیافت.

تو را خوب‏تر از شام غریبان، زینب می‏شناسد و تو بهتر از همه، شام غریبان را.

شام غریبان، تو را خوب می‏شناسد؛ تورا که آن‏قدر پدر پدر کردی و «یا عَمَّتِیَ و یا أُخْتَ أَبِی! أیْنَ أَبِی» گفتی تا در روشنای حضور حسین علیه‏ السلام غوطه‏ ور شدی.

سلام بر تو؛ به آن زمان که در هیاهوی غبار و سوار، اشک و مشک و ستیغ و تیغ، حسین علیه‏ السلام را در خلسه و خون و خاکستر رها دیدی.

از اندوه و داغ و دلتنگی، بوی تو به مشامم می‏رسد و هرگاه نام تو را می‏نویسم، هیچ واژه ‏ای را توان توصیف اندوهت نیست.

از کنار شط تا وادی نخله، از مرشاد تا به حلب و از دید نصرانی تا به عسقلان، تو بودی همدم تنهایی بابا.

سلام به تو ای سئوال بزرگ تاریخ! پس از گذشت قرن‏ها آیا آبله پاهایت خوب شده ‏است؟

أَلسَّلامُ عَلى مَنْ بَکَتْهُ مَلائِکَةُ السَّمآءِ...




أَلسَّلامُ عَلى غَریبِ الْغُرَبآءِ ،

سلام بر غریبِ غریبان،

أَلسَّلامُ عَلى شَهیدِ الشُّهَدآءِ ،

سلام بر شهیدِ شهیدان ،

أَلسَّلامُ عَلى قَتیلِ الاَْدْعِیآءِ ،

سلام بر مقتولِ دشمنان ،

أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ ،

سلام بر ساکنِ کربلاء ،

أَلسَّلامُ عَلى مَنْ بَکَتْهُ مَلائِکَةُ السَّمآءِ،

سلام بر آن کسى که فرشتگانِ آسمان بر او گریستند ،

أَلسَّلامُ عَلى مَنْ ذُرِّیَّتُهُ الاَْزْکِیآءُ ،

سلام بر آن کسى که خاندانش پاک و مطهّرند،

أَلسَّلامُ عَلى یَعْسُوبِ الدّینِ ،

سلام بر پیشواى دین ،

أَلسَّلامُ عَلى مَنازِلِ الْبَراهینِ ،

سلام بر آن جایگاههاى براهین و حُجَجِ الهى ، 

أَلسَّلامُ عَلَى الاَْئِمَّةِ السّاداتِ ،

درود بر آن پیشوایانِ سَروَر،

أَلسَّلامُ عَلَى الْجُیُوبِ الْمُضَرَّجاتِ ،

سلام بر آن گریبان هاى چـاک شده،

أَلسَّلامُ عَلَى الشِّفاهِ الذّابِلاتِ ،

سلام بر آن لب هاى خشکیده،

أَلسَّلامُ عَلَى النُّفُوسِ الْمُصْطَلَماتِ ،

سـلام بر آن جان هاى مُستأصل و ناچار ،

أَلسَّلامُ عَلَى الاَْرْواحِ الْمُخْتَلَساتِ ،

 سـلام بر آن ارواحِ (از کالبد) خارج شده ،

أَلسَّلامُ عَلَى الاَْجْسادِ الْعارِیاتِ ،

سلام بر آن جسـدهاى برهـنه )بر خاک)،

أَلسَّلامُ عَلَى الْجُسُومِ الشّاحِباتِ،

سـلام بر آن بدن هاى لاغر و نحیف ،

أَلسَّلامُ عَلَى الدِّمآءِ السّآئِلاتِ ،

سلام بر آن خون هاى جارى ،

أَلسَّلامُ عَلَى الاَْعْضآءِ الْمُقَطَّعاتِ،

سلام بر آن اعضاىِ قطعه قطعه شده ،

أَلسَّلامُ عَلَى الرُّؤُوسِ الْمُشالاتِ،

سلام بر آن سرهاىِ بالا رفته (بر نیزه ها)،

أَلسَّلامُ عَلَى النِّسْوَةِ الْبارِزاتِ،

سلام برآن بانوانِ بیرون آمده (از خیمه ها)،

أَلسَّلامُ عَلى حُجَّةِ رَبِّ الْعالَمینَ،

سلام بر حجّتِ پروردگارِجهانیان، 

أَلسَّلامُ عَلَیْک َ وَ عَلى ابآئِک َ الطّاهِرینَ،

سلام برتو (اى حسین بن على) و بر پدرانِ پاک و طاهِـرَت،

أَلسَّلامُ عَلَیْک َ وَ عَلى أَبْنآئِکَ الْمُسْتَشْهَدینَ،

سلام برتو و بر فرزندانِ شهیدت،



صلی الله علیک یا مظلوم یا ابا عبدالله الحسین (ع)



این خبر را برسانید به کنعانی ها

بوی پیراهن خونین کسی می آید

کاش می فهمیدند...!

آن سو، قومی مست و مبهوت در خوابند و انگار سال هاست که پلک از هم نگشوده اند! انگار سال هاست که به آفتاب حقیقت پشت کرده اند! گلّه ای که «صمٌ بکْمٌ عُمْیٌ»اند و «لایعقلون»، تنها وصف لحظه ای از بی خبری آنهاست.

کسی نیست سیل در خانه این موریانه های دژخیم بیندازد؟ کسی نیست چشم هایشان را باز کند به روی تقدیرِ سیاهی که با دستان خویش، بر ناصیه های خطاکارشان می نویسند و تاوانِ این ننگ را تا قیامت، بر دوشِ خون خواران پس از خویش می گذارند؟

بیدار باشی نیست که در این شبِ دلهره، شکاف بیندازد و نعره برآورد: ای به خطارفتگانِ ابدی! آن قوم موعودی که پروردگار در شأنشان گفته بود: «فَسَوف یَأْتِیَ اللّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَیُحِبّونَه»، همین قبیله معصومی است که تیغ های کافرتان را برای بریدن رگ هایشان آبداده کرده اید.

آه، پروردگار بلندمرتبه! «ظَهَرَالْفسادُ فِی الْبّرِ و الْبَحْرِ»، همین جا و اکنون است و این صحرا، این عرصه پیکارِ ستاره های دنباله دار و ابرهای روسیاهِ بی باران، چه سرزمین سنگ دلی ست که این هنگامه را بر دوش می کشد و از هم نمی پاشد.

 

... تا فردا

فردا، عشق، هفتاد و سه بار بر خاک می افتد و آن گاه چون ققنوسی تازه نفس، از شعله های خویش برمی خیزد و در آغوش پروردگارخویش، سرفراز و مسرور، لبخند می زند و خود را در خلد برین، از سر می گیرد.

فردا، گریه های شیرخوارگی، به ناگاه، هزاران سال قد می کشد و در عروجی سرخ، به آغوش پروردگار می رسد.

فردا، دست های برادرانگیِ دریا، به دست خدا می پیوندد و گلوگاه دریده عشق، در حضیض قتلگاهِ عصمت، عزیزتر از تمام حرمت های هستی، مصداق «صَدَقوا ما عاهَدوا اللّهَ عَلَیه» را جلوه گر می کند.

آه، دخترِ صبر فاطمی و بلاغت علوی! امشب، نماز شبت را هنوز بایست! بر خاک نشستنِ سجده هایت را بگذار برای فردا؛ فردا که گیسوانِ سپیدِ یک شبه ات، شبیه انحنای قامت زهرا، ناگهان و سرزده از راه می رسند.

آه، سجاد دل نگران و تب دار! تاب و توانِ کم رمقت را بگذار برای فردا؛ فردا که تو دلیل استواری آسمان و زمین خواهی شد و امام زمانه و حجت معصوم پروردگار.

آه، حسین! با چشمان وداع، به کائنات خیره نشو؛ ستون های عرش را به لرزه نینداز!...

قیامتِ زودرس را به پا نکن!

 

مثل دیوار سیاه پوش حسینیه

دلتنگم؛ مثل همه ماهیانی که در گلوی تُنگ، گیر کرده اند؛ مثل همه ابرهایی که بغض آسمان را به دوش می کشند؛ مثل رودهایی که خویش را گم کرده اند.

دلم گرفته است؛ مثل همه روزهای بارانی؛ مثل دل دیوار سیاه پوش حسینیه؛ مثل شمع های سقاخانه؛ مثل مادربزرگ که این روزها، بی اختیار اشک می ریزد.

تشنه ام

تشنه ام؛ تشنه تر از همه ابرها؛ تشنه تر از همه سنگ ها؛ تشنه تر از کویرهای بی باران؛ تشنه تر از دجله، فرات، کوفه، علقمه؛ تشنه تر از همه آب هایی که به دنبال لب های خشک تواند؛ تشنه تر از همه آب ها و آدم هایی که راه به سراب می برند.

کاش می توانستم تشنگی لب های تو را ببوسم!

کاش تَرَک لب های تو، رودم می کرد! من به اشک های خودم پیوسته ام.

سال هاست که در تشنگی ام دنبال تو می گردم؛ دنبال خودم؛ دنبال دست های بریده تو؛ دنبال دست های خودم؛ دنبال...

با همین دست های بریده...

گم می شوم در صدای زنجیرها، صدای سینه زنی ها، صدای هق هق بی وقفه اشک ها.

گم می شوم تا شاید تو پیدایم کنی. شاید دست های جدا افتاده تو دست هایم را بگیرند.

به هر طرف می دوم، تا در نگاه تو که به سمت در خیره مانده اند، آب شوم و به سمت خیمه ها بدوم! بدوم به سمت تشنگی بی وقفه کودکان؛ کودکانی که سال هاست منتظر آمدن تواند.

دنبال دست های تو

خیابان ها هم عزاداری می کنند. عطر تو را از کنار علقمه می شنوم. عطر تو در نفس عزاداران و اشک ها جاری است. صدای فرات را می توانم بشنوم؛ دارد دنبال تو می گردد؛ دنبال دست های دور از مشک تو؛ دست های در راه مانده ات. چه قدر نزدیک آسمان شده ایم!

یک قدم مانده به عشق



عباس جان! از تو که می نویسم، تمام کلمات خیس اند و در سکوت یاد تو، چیزی جز دریا نمی گذرد. ای ایستاده ترین دریا ! مشک خالی ات، اشتیاق تمام آب های جهان را برانگیخته است تا قطره قطره تو را فریاد کنند.

امروز، کتاب عاشورا را که ورق می زنی، با مقدمه عباس آبرو می گیرد تا بلندترین شعر خون، به نام تو سروده شود و به امضای حسین علیه السلام برسد.

بوسه می زنم بر دستانی که از مسیر فرات برگشت تا نمایش وفا را در قلب هر مسلمان، به تعزیه بنشیند؛ از آن روز، تمام رودها سراسیمه پی تو می گردند.

اسلام علیک یا ابا عبدالله



حکمت باران در این ایام میدانی که چیست؟

آب و جارو میشود بهر محرم کوچه ها