مهر
ابتدای فصلِ عاشقانه های ناگزیر
موسم
دلتنگی های بی سبب
جلوۀ
توأمانِ اندوه و زیبایی ست ..
دلت
که با غروب اندوهبارش بگیرد
خاطراتِ
رنگ رفـتۀ / تمام پاییزهایی که از سر گذرانده ای
یک
جا بر سرت خراب می شوند
دلواپسی
ها نمی دانم چرا جانت را می گیرند
و
آن قدر بغض های از پیش ساخته شده / به سراغت می آیند
که
مجال نفس برایت نمی ماند ...!!
اندوهگین نگاهی کرد و پاسخ داد : چه
بگویم امروز از زور گرسنگی مجبور شدم کوزه سفالی که یادگار سیصد ساله ی اجدادم بود
بفروشم و نانی تهیه کنم....
حکیمی زمزمه کرد: خدا روزی ات را سیصد
سال پیش کنار گذاشته و اینگونه ناسپاسی میکنی!!
احساس آرامش می کنند:
لبخند را مشق خود می کنند...
امید را هرروزدعا می کنند...
عشق را تدریس می کنند و
محبت را فراموش نمی کنند...
سر بر شانه خدا بگذار تا قصه عشق را
چنان زیبا بخواند
که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت به
رقص در آیی …
قصه عشق ، انسان بودن ماست
اگر کسی احساسات را نفهمید مهم نیست
سرت را بالا بگیر و لبخند بزن
فهمیدن احساس کار هر آدمی نیست