برنامه خداوند کامل
است و هر آنچه روی میدهد بهترین است.
در برنامه الهی هیچ خطایی وجود ندارد و
برای کسی که به آن ایمان داشته باشد
همه چیز به خوبی پیش می رود.
زن جوان در
سالن فرودگاه منتظرپروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم
گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید. او برروی
یک صندلی دستهدارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او یک بسته
بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند.
وقتی
که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و
خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت . پیش خود فکر کرد: (بهتر است ناراحت نشوم.
شاید اشتباه کرده باشد(
ولی
این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت، آن مرد هم همین کار را
میکرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنش نشان دهد. وقتی
که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بیادب
چکار خواهد کرد؟«
مرد
آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی میخواست! او حسابی
عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به
هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع وجور کرد و با نگاه تندی که به مرد
انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتی
داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار
دهد. ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
یادش
نبود بیسکوئیتی را که خریده بود در داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیتهایش را
با او تقسیم کرده بود،بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد.
خیلی
شرمنده شد!! از خودش بدش آمد…
قضاوت
نادرست حقی از دیگری را ضایع می کند و همچنین خود انسان را شرمسار می نماید.
خدا
به شما فرمان میدهد که سپرده ها را به صاحبان آنها رد کنید و چون میان مردم
داوری میکنید به عدالت داوری کنید در حقیقت نیکو چیزى است که خدا شما را به آن
پند میدهد خدا شنواى بیناست (سوره:4 آیه:58)
آیا
خدا نیکوترین داوران نیست (سوره:95 آیه:8 )
شب های قدر آمد و تقدیر و سرنوشت
سرخوش دلی که به نامش خطی نوشت
سالی گذشت! مرکب عمرم کجا رود؟
دوزخ مکان و مقصد من گشته یا بهشت؟
امشب رحمت دوست جاریست ، مانند رود ، نه ! مانند باران اگر دلتان لرزید ، بغضتان ترکید ، کسی اینجا محتاج دعاست .
قسمت برآورده شدن
حاجات آدما
تو آسمون شلوغ ترین قسمته
اما
یه قسمت هست،
قسمتی که شکر بنده ها رو ثبت می کنه..
بعد از گرفتن حاجتها..
خیلی خلوته. .
التماس دعا
وقتی قرار است بروی ، دل دل نکن ..
منتظر نمان ...
هیچ اتفاقی ماندگارت نمی کند ...
وقتی قرار است بروی، حتما دل شوره هایت را مرور کرده ای
یادگاری هایت را ، بغض های پشت سرت را
...
یا می روی بی آنکه یادت بیاید کوچه هایی را که قدم زدیم
و باران هایی که بر سرمان بارید
و چراغ قرمز هایی که هنوز نمی دانم چرا دوستشان داشتیم ..
بهانه برای رفتن زیاد است
این ماندن است که بهانه نمی خواهد
این ماندن است که دل می خواهد
شهامت می خواهد، عشق می خواهد ...
حالا هی تو بگو باید بروی ، اصلا همه دنیا را جاده بکش
بگو که عشق به درد شعر ها می خورد
...
و من می ترسم از کسی که دیگر
حتی شعر هم قلبش را نمی لرزاند ...
کسی که می داند به غیر از من ، کسی منتظرش نیست
اما دلش ، هوای پریدن دارد ..
وقتی قرار است بروی، حتی به آیینه نگاه نکن
شاید چشم های کسی که روبروی تو ایستاده
منصرفت کند از رفتن ..
شاید نم اشکی ببینی ، غباری ،
خیالی دور در آستانه ویران شدن ...
شاید ناخودآگاه در آینه لبخند بزنی
و به تصویر دیرآشنای محصور در قاب بگویی : سلام
...
شاید هنوز روح کودکانه ات از گوشه ای سرک بکشد
و نگران باشد که مبادا فراموشش کنی ..
تو لبخند بزن ...
من غربت پشت آن لبخند را خوب می شناسم
نمی گویم نرو ...
اصلا مگر چیزی عوض می شود ...
فقط یک والله خیرالحافظین می خوانم
و به چهار جهت فوت می کنم ...
حتی اگر دیگر نبینمت ،
هر شب به خوابت می آیم
تا به یادت بیاورم که بی خداحافظی رفتی
...
فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در زندگی
وقتی به در بستهای میرسیم و یکصد کلید در دستمان است هرگز نباید انتظار داشته
باشیم که کلید در بسته همان کلید اول باشدشاید مجبور باشیم صبر کنیم و همه صد کلید
را امتحان کنیم تا یکی از آنها در را باز کندگاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که در
را باز میکند و شرط رسیدن به این کلید امتحان کردن نود و نه کلید دیگر است. یادمان باشد که زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر کلید صدم
را امتحان نکنیم فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند. از روی همین
زمین خوردنها و دوباره بلندشدنهاست که معنای زندگی فهمیده میشود و ما با تواناییها
و قدرتهای درون خود بیشتر آشنا میشویم
زندگی را
نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم
کمکم تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.
اینکه عشق تکیهکردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد میگیری که بوسهها قرارداد نیستند
و هدیهها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.
و شکستهایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه
و یاد میگیری که همهی راههایت را همامروز بسازی
که خاک فردا برای خیالها مطمئن نیست
کم کم یاد میگیری
که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.
بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی…
که محکم هستی…
که خیلی میارزی.
و میآموزی و میآموزی
با هر خداحافظی
یاد میگیری.
"خورخه لوییس بورخس"
وامروز، روزدیگری است.
آنچه بدان بیندیشی به وقوع می پیوندد.
به خودمان قول دهیم هرروز تنها یک فکرمنفی را از ذهن پاک کنیم
و تنها بر یک اندیشۀ مثبت تمرکز کنیم.
کار آسانی است. یک حذف و یک اضافه در یک روز تجربه کنید و از نتیجۀ
آن لذّت ببرید و احساس آرامش بیشتری کنید
در کتاب چار فصل زندگی
صفحه ها پشت سرِ هم می روند
هر یک از این صفحه ها، یک لحظه اند
لحظه ها با شادی و غم می روند…
گریه، دل را آبیاری می کند
خنده، یعنی این که دل ها زنده است…
زندگی، ترکیب شادی با غم است
دوست می دارم من این پیوند را
گر چه می گویند: شادی بهتر است
دوست دارم گریه با لبخند را
"قیصر امین پور"
گاهی بعضی ها با ما جور در می آیند،
اما همراه نمی شوند،
گاهی نیز آدم
هایی را می یابیم که با ما همراه می شوند اما جور در نمی آیند.
برخی وقت ها ما
آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمی دارند، همان گونه که آدم هایی نیز یافت می
شوند که دوستمان دارند، اما ما دوستشان نداریم.
به آنانی که دوست
نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و همواره بر می خوریم، اما آنانی را که دوست
می داریم همواره گم می کنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم!
گاه ما برای
یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم، گاه برای یافتن «او» به دنبال پول، علم،
مقام، قدرت و همه چیز می رویم و همه چیز را به کف می آوریم و اما «او» را از کف می
دهیم.
گاهی اویی را که
دوست می داری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمی کنی.
تو قطعه گمشده او
نیستی، تو قدرت تملک او را نداری.
گاه نیز چنین کسی
تو را رها می کند و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی، خود
نیز بی نیاز از قطعه های گم شده.
او شاید به تو
بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی، راه بیفتی، حرکت کنی.
او به تو می
آموزد و تو را ترک می کند، اما پیش از خداحافظی می گوید: "شاید روزی به هم
برسیم..."، می گوید و می رود، و آغاز راه برایت دشوار است.
این آغاز، این
زایش، برایت سخت دردناک است.
بلوغ دردناک است،
وداع با دوران کودکی دردناک است، کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست.
و تو آهسته آهسته
بلند می شوی، و راه می افتی و می روی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می
شود، اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی
انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی...