دلخوریها کم نیست!

وصیت کرده ام بعد از مرگم ؛ همراه من

دو فنجان چای هم دفن کنند!!

شاید صحبت های من با خداوند  به درازا کشید...

بهر حال دلخوریها کم نیست از بندگانش...

همان هایی که بی اجازه وارد شدند

خودخواهانه قضاوت کردند

بی مقدمه شکستند

بی خداحافظی رفتند!

آمدن و رفتن آدمها

بالاخره در زندگی هر آدمی ،

یک نفر پیدا می شود که بی مقدمه آمده ...

مدتی مانده ؛

قدمی زده و بعد اما بی هوا غیبش زده و رفته ...

آمدن و ماندن و رفتن آدم ها مهم نیست ...

اینکه بعد از پایان رابطه ،

روزی روزگاری ...

در جمعی حرفی از تو به میان بیاید ،

آن شخص چگونه توصیف ات می کند مهم است ...

اینکه بعد از گذشت چند سال ،

بعد از تمام شدن احساس تان به هم ،

چه ذهنیتی از هم دارید ، مهم است ...

اینکه آن ذهنیت مثبت است یا منفی ...

اینکه تو را چطور آدمی شناخته، مهم است ...

به عنوان یک آدم خوب از تو یاد می کند یا بد؟

می گوید بچه ای و رفتارهای کودکانه داری ، یا نه ،

منطقی هستی و می شود روی دوستی ات حساب کرد؟

می گوید دوست خوبی بودی برایش یا مهم ترین اشتباه زندگی اش ...

خاطرات خوبی از تو دارد یا نه ، برعکس ...

بدترین روزهای زندگی اش را با تو تجربه کرده.

به گمانم ذهنیتی که آدم ها برای هم به یادگار می گذراند

از همه چیز بیشتر اهمیت دارد ...

 

هیچ وقت ...

هیچ وقت

یکی را با تمام وجودت دوست نداشته باش! 

یک تکه از خودت را نگه دار برای روزهایی که هیچ کس را جز خودت نداری...

خدایا! وقت برگشتن ، یه کم با من مدارا کن

خدایا!

من دلم قرصه

کسی غیر از تو با من نیست...

خیالت از زمین راحت

 که حتی روز ، روشن نیست

 کسی اینجا نمی بینه ، که دنیا زیر چشماته!

یه عمره یادمون رفته ، زمین دارمکافاته

  فراموشم شده گاهی ، که این پایین چه هاکردم

که روزی باید از اینجا ، بازم پیش تو برگردم

 خدایا

وقت برگشتن ، یه کم  با من مدارا کن

شنیدم گرم آغوشت

 اگه میشه منم جا کن

مهر

مهر

ابتدای فصلِ عاشقانه های ناگزیر

موسم دلتنگی های بی سبب
جلوۀ توأمانِ اندوه و زیبایی ست ..
دلت که با غروب اندوهبارش بگیرد
خاطراتِ رنگ رفـتۀ / تمام پاییزهایی که از سر گذرانده ای
یک جا بر سرت خراب می شوند
دلواپسی ها نمی دانم چرا جانت را می گیرند
و آن قدر بغض های از پیش ساخته شده / به سراغت می آیند
که مجال نفس برایت نمی ماند ...!!

لطف خدا کجا وعمل ماکجا...

از شخصی پرسیدند روزگارت چگونه است؟

اندوهگین نگاهی کرد و پاسخ داد : چه بگویم امروز از زور گرسنگی مجبور شدم کوزه سفالی که یادگار سیصد ساله ی اجدادم بود بفروشم و نانی تهیه کنم....
حکیمی زمزمه کرد: خدا روزی ات را سیصد سال پیش کنار گذاشته و اینگونه ناسپاسی میکنی!!


قصه عشق ، انسان بودن ماست

اغلب کسانی که در زندگی خویش

احساس آرامش می کنند:
لبخند را مشق خود می کنند...
امید را هرروزدعا می کنند...
عشق را تدریس می کنند و
محبت را فراموش نمی کنند...
سر بر شانه خدا بگذار تا قصه عشق را چنان زیبا بخواند
که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت به رقص در آیی
قصه عشق ، انسان بودن ماست
اگر کسی احساسات را نفهمید مهم نیست
سرت را بالا بگیر و لبخند بزن
فهمیدن احساس کار هر آدمی نیست

از ناسپاسی ها مرنج...

من عیسی نامی را میشناسم که ده بیمار را در یک روز شفا داد و تنها یکی سپاسش گفت!

من خدایی میشناسم که ابر رحمتش بر زمین و زمان باریده؛ولی یکی سپاسش می گوید و هزاران نفر کفر!
پس مپندار بهتر از آنچه عیسی و خدایش را سپاس گفتند از تو برای مهربانیت قدردانی میکنند!
پس از ناسپاسی هایشان مرنج و در شاد کردن دلهایشان بکوش
که این روح توست که با مهربانی آرام میگیرد
تو به پاس زیبایی عشق ، عشق بورز و جاودانه باش