گاهی باید نبخشید کسی را که بارها او
را بخشیدی ونفهمید، تا این بار درآرزوی بخشش
تو باشد…
گاهی نباید صبر
کرد، باید رها کرد و رفت؛ تابدانند اگر ماندی، رفتن را بلد بوده ای…
گاهی…
باید به آدمها
ازدست دادن را متذکر شد،
که آدمها همیشه
نمی مانند؛
باید یکجا در را
باز کرد و برای
همیشه رفت…
پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری
شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو
ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای
رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه
قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک
بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار
مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت
مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با
شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان
حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه
بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه
کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت:
“عزیزم دوستت دارم!”
عکس العمل کاملاً
غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال.
هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می
داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها
فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف
شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
گاهی اوقات ما وقتمان
را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا
افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط
انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان
ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و
رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
اگر هرکسی می
توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می
داشت.
حسادت ها، رشک ها
و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و
خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.
لیزی ولاسکوئز (Lizzie Velasquez) زنی ۲۳ ساله است.
شاید باور نکنید اما او هفت سال است که به عنوان یک سخنران انگیزشی فعالیت دارد.
“زیبا باش، خودت باش” (Be Beautiful, Be You) نام اولین کتاب اوست،او در این کتاب در کنار خاطرههایش تلاش میکند انسانها را در عشق توانمند سازد و به آنها بیاموزد خودشان را همانطور که هستند بپذیرند.
لیز یک بیماری بسیار نادر دارد که تنها ۲ نفر در جهان به این بیماری مبتلا هستند. او بدون بافت چربی به دنیا آمد.
دلیل آن این است که بدن او در ساخت بافتهای چربی و ماهیچهای ناتوان است. این به این معنی است که بدن این زن هرگز چربی ذخیره نمیکند، عضلهای نمیسازد و وزنی اضافه نمیکند.
با این عملکرد بدن او قادر به ذخیره کردن انرژی نخواهد بود و مجبور است هر ۱۵ دقیقه غذا مصرف کند.
هماکنون وزن او ۲۶ کیلوگرم است.
بعد از انتشار فیلمی کوتاه از او در
یوتیوب لقب “زشتترین زن جهان” را به خود گرفت. حتی عدهای بعد از مشاهدهی
این ویدیو به او پیشنهاد خودکشی دادند!
اما او باور داشت که میتواند کارهای
شگفتانگیزی انجام دهد! او مشتاق بود خودش را به انسانهایی که به او خیره
شده بودند معرفی کند.
لیزی تصمیم گرفته بود چهار هدف را در زندگی خود محقق کند:
حالا او در ۲۳ سالگی، هفت سال است که بیش از ۲۰۰ کارگاه آموزشی در تشویق دیگران به چگونگی گذر از موانع برپا کرده است، در دانشگاه تکزاز یک پست کارشناسی ارشد در ارتباطات دارد، و دو کتاب نوشته است.
او میگوید به جای نشستن و پاسخ به ترحم دیگران، به این نتیجه رسیدم که شروع به فعالیت کنم و بر مشکلات چیره شوم و به دیگران بیاموزم.
لیزی ولاسکوئز در مقدمهی کتاب “زیبا باش، خودت باش” مینویسد:
من زندگی شگفتانگیزی داشتهام! زندگی من همیشه آسان نبود و البته قابل پیشبینی هم نبود.
ممکن است عدهای بگویند: “هی لیز، تو تنها ۲۳ سال داری چطور میتوانی دربارهی زندگیات کتاب بنویسی؟”
من تنها سری تکان میدهم و لبخند میزنم…در این ۲۳ سال گذشته اتفاقات بسیاری در زندگی من افتاده است و من میتوانم صادقانه به شما بگویم که هیچ چیز در من تغییر نکرده است.
نوشتن این کتاب به من فرصتی داد تا به اتفاقات گذشته نگاهی بیاندازم و به اینجایی که اکنون هستم برسم.یاد بعضی از آنها اشک را به چشمانم میآورند.
من دختر بچهی کوچکی بودم که تنها میخواست دوست داشته شود. و با شرایط من این بسیار سخت بود. همینطور فیلمی که از من در YouTube منتشر شد آنقدر دردناک بود که نمیتوانم دربارهی آن چیزی بگویم.خاطرهها یکی پس از دیگری، خوب و بد… کلنجار رفتن و موفقیت در هر یک از آنها را به خوبی به خاطر دارم. با دوستان و خانوادهام اوقات بسیار خوبی داشتم، و به خاطر وجود آنها به خودم تبریک میگویم.
هدف من تنها نوشتن یک کتاب نبود. هدف من این بود که خاطراتم را از طریقی با شما درمیان بگذارم و به شما بگویم که چطور زندگی خود را بهتر کنید.
همینطور میخواهم به شما بگویم که صحبت کردن با خدا در این مسیر برای من بسیار انرژیبخش بود. نمیخواهم بگویم که خدا تمام آرزوهای قلبی شما را به شما خواهد بخشید، یا زندگی شما را آسانتر و یا سختتر خواهد کرد.
بلکه میخواهم بگویم که خدا برنامهای برای شما دارد و در این مسیر همیشه در کنار شما خواهد بود. تنها کاری که شما باید انجام دهید این است که با او صحبت کنید و به او گوش دهید.خدا صادقانه عاشق ماست. او عاشق من است، او عاشق توست، او عاشق همهی ماست، امروز…الان… در همین جایی که هستی…
مهم نیست ما کجا هستیم و یا در زندگیمان چه مسیری را پیش گرفتهایم، خدا به کلمات و نجواهای قلبیمان گوش میدهد. به هرکدام از ما فرصتی داده شده تا یک رابطهی منحصر به فرد با خدا داشته باشیم.
آرزو میکنم بیشمار لبخند در مسیر زندگیات پیدا کنی.
" ایمان دارم که قشنگترین عشق،
نگاه مهربان خداوند به بندگانش است،
پس من تو را به همان نگاه می سپارم و می دانم
تا وقتی که پشتت به خدا گرم است تمام هراس های دنیا خنده دار است … "
به جاذبه ای می اندیشم که پروازم میدهد : "خـــــــــــدا "
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﻢ
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺧﺎﺳﺘﻦ ﻧﻪ
ﺩﺳﺘﯽ ﺍﺯ ﺑﺮﻭﻥ ﮐﻪ ﻫﻤﺘﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ
ﺣﺎﻻ ﺍﻣﺎ…..
ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﺧﯿﺰﻡ
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺑﯿﺎﺳﺎﯾﻢ
ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺮﻣﯽ
ﺧﯿﺰﻡ……
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ
ﺑﺎﺷﻢ ﭼﺮﺍ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ.
تنها بازمانده
یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، با بیقراری به درگاه
خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشدساعتها به اقیانوس چشم میدوخت تا شاید
نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآمد. سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت
که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت
نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا باز می گشت، خانه کوچکش را در آتش
یافت، دود به آسمان رفته بود، اندوهگین فریاد زد: " خدایا چگونه
توانستی با من چنین کنی؟ "
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک میشداز
خواب برخاست،کشتی میآمدتا او را نجات دهد مرد از
نجات دهندگانش پرسید: چطور متوجه شدید که من اینجا هستم
آنها در جواب گفتند: ما علامت دودی را
که فرستادی، دیدیم
آسان میتوان دلسرد شد هنگامی که به نظر میرسد کارها به خوبی
پیش نمیروند، اما نباید امید را از دست داد زیرا خدا در
کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج. دفعه آینده که کلبه*شما در حال سوختن است
به یاد آورید که شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند