دلتو بتکون
از حرفا.....
بُغضا...
آدما....
دلتو بتکون از
هرچی که تو این یک سال ...
یادش دلتو به درد
آورد..!!
از خاطره هایی که
گریه هاش بیشتر از خنده هاش بود
از نفهمیدنِ
اونایی که همیشه فهمیدیشون
دلتو بتکون از کوتاهی
های خودت
اگه با یه
"ببخشید! من
هم مقصر بودم" یکی رو آروم می کنی
آرومش کن
دلتو بتکون.. یه
نفسِ عمیق بکش
سلام بده به بهار
به اتفاقای خوب
به خودت قول بده
تو سالِ جدید
بیشتر دوست داشته
باشی
بیشتر باشی
بیشتر بخندی.......
بهار بهانه ی خوبیه برای دل تکونی....!!!
دخترک
که از درس جبر نمره نیاورده بود و بهترین دوستش هم او را ترک کرده بود پیش مادرش
رفت و گفت: “همش اتفاق های بد می افته!”
مادر که در حال کیک پختن
بود از او پرسید که آیا کیک دوست دارد؟
و
دخترک جواب داد: “البته! من عاشق دست پخت شما هستم.”
مادر مقداری روغن مخصوص
شیرینی پزی به او داد دخترک گفت: “اه..! حالم رو به هم می زنه!”
مادر
تخم مرغ خام پیشنهاد کرد و دختر گفت: “از بوش متنفرم!”
این
بار مادر رو به او کرد و پرسید: “با کمی آرد چطوری؟” و دختر جواب داد که از آن هم
بدش می آید.
مادر
با چهره ای مهربان و متین رو به دخترش کرد و گفت: بله شاید همه این ها به تنهایی به
نظرت بد بیایند ولی وقتی آنها را به اندازه و شیوه مناسب با هم مخلوط کنیم یک کیک
خیلی خوشمزه خواهیم داشت!
خداوند نیز این چنین عمل می کند؛ ما خیلی وقتها از پیشامدهای ناگوار از پروردگارمان شکایت می کنیم در حالی که فقط او می داند که این موقعیت ها برای آمادگی در مراحل بعدی زندگی لازم است و منتهی به خیر می شود. باید به خداوند توکل کرد و اطمینان داشت که همه این موقعیت های به ظاهر ناخوشایند معجزه می آفرینند.
مطمئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد چون در هر بهار برایت گل می فرستد و هر روز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند. پروردگار هستی با اینکه می تواند در هر جای این دنیا باشد قلب تو را انتخاب کرده و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگویی گوش می کند و تو باید صبور باشی و این مراحل را طی کنی..
ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ
ﺗﻮ
ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ ،
ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﯾﺎ ﺯﺷﺖ …
ﭼﺎﻗﯽ ﯾﺎ ﻻﻏﺮ …
ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻨﺖ ﻣﯽﺟﻨﮕﺪ
ﺑﺎ ﻫﺮ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﻭ ﺍﺑﺰﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﻡ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﺎﺷﺪ..
ﺑﺮﺍﯼ ﻧﮕﻬﺪﺍﺷﺘﻨﺖ ،
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻫﻤﻪ
ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ
…
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﻣﺎﯾﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ
ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺶ … ﻣﺎﻟﺶ … شخصییتش …
حتی ﺁﺑﺮﻭ ﻭ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﺵ …
ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺗــــــﻮ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺑﺎﺷﯽ …
لاک پشت پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی. میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته میخزید، دشوار و کُند و دورها همیشه دور بود. سنگپشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری بر دوش میکشید.
پرندهای در آسمان پر زد، سبک و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عادلانه نیست. کاش پشتم را این همه سنگین نمیکردی. من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی.
خدا سنگپشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُرهای کوچک بود و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمیرسد؛ چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی.. و هر بار که میروی، رسیدهای.. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی پارهای از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمین گذاشت.. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور. سنگپشت به راه افتاد و گفت: “رفتن”، حتی اگر اندکی.. و پارهای از خدا را با عشق بر دوش کشید.
ﺩﺭ ﻗﻠــــــــــــﺐ
ﮐﻮﭼﮑـم
فـﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﯾــــــــــــﯽ ﻣﯿﮑـنی
ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻧﺎﺋﺐ ﺍﻟﺴﻠﻄﻨﻪ ﺍﯼ
ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ ﭼﻪ ﻟﺬﺗــــــــــــــــﯽ ﺩﺍﺭﺩ
بـﻬﺘﺮﯾﻦ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺩﺍﺷــــــــــﺘﻦ
رفتن و گم شدن از ماست نه از فاصله ها
دل از اینهاست که تنهاست نه از فاصله ها
گرچه دیگر همه جا پر زجدایی شده است
مشکل از طاقت دل هاست نه از فاصله ها
نقش کم رنگ سرابی که گذر گاه من است
شاید از چشم تو پیداست نه از فاصله ها
همه درها شده بستــــــه ز غم فاصله ها