گناه

پدر کاردستی را از پسر گرفت و نگاهی به آن انداخت زیبا بود.

7 روز زمان برده بود تا پسر توانسته بود آن را درست کند .
کوزه ی گلی با طرحی بسیار زیبا و حکاکی ظریف روی دسته ظریفش ناگهان پدر کوزه را روی زمین انداخت...
تکه های کوزه جلوی چشمان از حدقه بیرون زده ی پسر روی زمین تکان میخورد
بغض گلویش را گرفت و با چشمانی پر از اشک پرسید:
پدر چرا ؟؟؟
پدر لبخندی زدو گفت :
گناه ! گناهان ما انسانها مثل همین اتفاقی بود که دیدی...
کوزه من و تو هستیم که گناهانمان ما را میشکنند
و خدا بغض میکند و سوال میکند:
چرا ؟؟؟؟؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد