کاش می شد که کسی می آمد
این دل خسته ی ما را می برد
چشم ما را می شست
راز لبخند به لب می آموخت
کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود
و قفس ها همه خالی بودند
آسمان آبی بود
و نسیم روی آرامش اندیشه ی ما می رقصید
کاش می شد که غم و دلتنگی
راه این خانه ی ما گم می کرد
و دل از هر چه سیاهی ست رها می کردیم
و سکوت جای خود را به هم آوائی ما می بخشید
و کمی مهربان تر بودیم
کاش پیدا می شد دست گرمی که تکانی بدهد تا که بیدار شود، خاطر آن پیمان و کسی می آمد و به ما می فهماند از خدا دور شدیم
استادی در شروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت و آن را بالا برد که همه ببینند. بعد، از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند: ۵۰ گرم، ۱۰۰ گرم، ۱۵۰ گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمیدانم دقیقا وزنش چقدر است. اما سوال من این است اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همینطور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمیافتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همینطور نگه دارم، چه اتفاقی میافتد؟
یکی
از شاگردان گفت: دستتان کم کم درد میگیرد.
- حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم
چه؟ شاگرد دیگری گفت: دستتان بیحس میشود. عضلات
به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج میشوند. و مطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد
کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد
گفت: خیلی خوب است، ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان
جواب دادند نه.
- پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات میشود و در عوض
من چه باید بکنم؟
شاگردان
گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد
گفت دقیقا مشکلات زندگی هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهنتان
نگه دارید اشکالی ندارد؛ اما اگر مدت طولانیتری به آنها فکر کنید، به درد
خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگهشان دارید، فلجتان میکنند و دیگر قادر به
انجام کاری نخواهید بود. فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است؛ اما مهمتر آن
است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب
تحت فشار قرار نمیگیرید و هر روز صبح سرحال و قوی بیدار میشوید و قادر خواهید
بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش میآید، برآیید.
شهر آبستن غم هاست ، خدا رحم کند
شهر این بار چه
غوغاست، خدا رحم کند
بوی دود است که
پیچیده، کجا میسوزد؟
نکند خانه
مولاست، خدا رحم کند
هیزم آورده که
آتش بزنند این در را
پشت در حضرت
زهراست، خدا رحم کند
همه جمعند و
موافق که علی را ببرند
و علی یکه و
تنهاست خدا رحم کند
غزلم سوخت، دلم
سوخت، دل آقا سوخت
روضه ام ابیهاست
خدا رحم کند.
سخنران در حالی که یک بیست دلاری را بالای دست برده بود، از افراد حاضر در سمینار پرسید: چه کسی این ۲۰ دلار را میخواهد؟ دستها همه بالا رفت، او گفت: قصد دارم این اسکناس را به یکی از شما بدهم؛ اما اول اجازه بدهید کارم را انجام دهم.
سخنران ۲۰ دلاری را مچاله کرد و دوباره پرسید: هنوز کسی هست که این اسکناس را بخواهد؟ دستها همچنان بالا بود..
او گفت: خب اگر این کار را بکنم، چه میکنید؟
سپس اسکناس را به زمین انداخت و آن را زیر پایش لگد کرد. او ۲۰ دلاری مچاله و کثیف را، از روی زمین برداشت و گفت : کسی هنوز این را میخواهد؟ دستها باز هم بالا بود.
سخنران گفت: دوستان من، شما همگی درس ارزشمندی را فرا گرفتید، در واقع چه اهمیتی دارد که من با این ۲۰ دلاری چه کار کردم؛ مهم این است که شما هنوز آن را میخواهید. چون ارزش آن کم نشده است، این اسکناس هنوز ۲۰ دلار میارزد.
خیلی وقتها در زندگی به خاطر شرایطی که پیش میآید، زمین میخوریم، مچاله و کثیف میشویم، احساس میکنیم که بیارزش شدیم، اما اصلاً مهم نیست که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی خواهد افتاد! شما هرگز ارزش خود را از دست نخواهید داد؛ کثیف یا تمیز، مچاله یا تاخورده، هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند ارزشمند هستید.
در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت. همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گرانقیمت پذیرایی میکرد، بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او میداد. همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد، نزد دوستانش او را برای جلوهگری میبرد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.
واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت! او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود و مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک میکرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید؛ اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود؛ اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانهای که تمام کارهایش با او بود حس میکرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم؛ اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند.
اول
از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: “من تو را از همه بیشتر
دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کردهام و انواع راحتیها را برایت فراهم
آوردهام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه میشوی
تا تنها نمانم؟”
زن
به سرعت گفت: “هرگز”؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
مرد
با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: “من در زندگی تو را
بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟”
زن
گفت: “البته که نه! زندگی
در این جا بسیار خوب است. تازه من بعد از تو میخواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر
خوش باشم.” قلب مرد از این حرف یخ کرد.
مرد
تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: “تو همیشه به من کمک کردهای. این بار هم به کمکت
نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟”
زن
گفت: “این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتا میتوانم تا گورستان همراه تو
بیایم؛ اما در مرگ … متأسفم!”
گویی
صاعقهای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: “من با تو میمانم،
هر جا که بروی..” تاجر نگاهی کرد، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم
سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و
نشاطی برایش باقی نمانده بود. تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: “باید آن
روزهایی که میتوانستم به تو توجه میکردم و مراقبت میبودم!”
در
حقیقت همه ما چهار همسر داریم!
همسر
چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ،
اول از همه او، تو را ترک میکند.
همسر
سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد
افتاد.
همسر
دوم خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتا تا سر
مزارت کنارت خواهند ماند.
همسر
اول که روح ماست. اغلب به آن بیتوجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست
میکنیم؛ اما او ضامن توانمندیهای ماست ولی ما ضعیف و تنها رهایش کردهایم تا روزی
که قرار است همراه باشد؛ اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.
راستی؛ هیچ وقت از خودت پرسیدی قیمت یه روز زندگی چنده؟
تموم روز رو کار میکنیم و آخرشم از زمین و زمان شاکی هستیم که از زندگی خیری ندیدیم!
شما رو به خدا تا حالا از خودتون پرسیدید:
قیمت یه روز بارونی
چنده؟
یه بعدازظهر دلنشین
آفتابی رو چند میخری؟
حاضری برای بو کردن یه
بنفشه وحشی توی یه صبح بهاری یه اسکناس درشت بدی؟
پوستر تمام رخ ماه
قیمتش چنده؟
ولی اینم میدونی که اگه بخوای وقت بگذاری و حتی نصف روز هم بشینی به گلهای وحشی که کنار جاده دراومدن نگاه کنی بوتههاش ازت پول نمیگیرن!
چرا وقتی رعد و برق میاد تو زیر درخت فرار میکنی؟
میترسی برقش بگیرتت؟
نه، اون میخواد ابهتش
رو نشونت بده.
آخه بعضی وقتها یادمون
میره چرا بارون میاد!
این جوری فقط میخواد بگه منم هستم
فراموش نکن که همین
بارون که کلافت میکنه که “اه چه بیموقع شروع شد، کاش چتر داشتم.” بعضی وقتا
دلت برای نیم ساعت قدم زدن زیر نم نم بارون لک میزنه.
هیچ وقت شده بگی دستت درد نکنه؟
شده از خودت بپرسی چرا
تمام وجودشونو روی سر ما گریه میکنن؟!
اونقدر که دیگه برای خودشون چیزی نمیمونه و نابود میشن؟
ابرها رو میگم…!
هیچ وقت از ابرها تشکر
کردی؟
هیچ وقت شده از خودت
بپرسی که چرا ذره ذره وجودشو انرژی میکنه
و به موجودات زمین میبخشه؟!
ماهانه میگیره یا قراردادی کار میکنه؟
تا حالا شده به خاطر این که زیر یه درخت بشینی و به آواز بلبل گوش کنی پول بدی؟
قشنگترین سمفونی طبیعت رو میتونی یه شب مهتابی کنار رودخونه گوش کنی.
قیمت بلیتش هم دل تومنه!
خودتو به آب و آتیش میزنی که حتی تابلوی گل آفتابگردون رو بخری و بچسبونی به دیوار اتاقت
ولی اگه به خودت یک کم زحمت بدی میتونی قشنگترین تابلوی گل آفتابگردون رو توی طبیعت ببینی. گلهای آفتابگردونی که اگه بارون بخورن نه تنها رنگشون پاک نمیشه، بلکه پررنگتر هم میشن!
لازم نیست روی این تابلو کاور بکشی، چون غبار روی اونو، شبنم صبح پاک میکنه و میبره.
تو که قیمت همه چیز رو با پول میسنجی تا حالا شده از خدا بپرسی:
قیمت یه دست سالم چنده؟
یه چشم بیعیب چقدر میارزه؟
چقدر باید بابت اشرف مخلوقات بودنم پرداخت کنم؟!
قیمت یه سلامتی فابریک چقدره؟
خیلی خنده داره نه؟
و خیلی سوالها مثل این که شاید به ذهن هیچ کدوممون نرسه…
اون وقت تو موجود خاکی اگه یه روز یکی از این داراییهایی رو که
داری ازت بگیرن
زمین و زمان رو به فحش و بد و بیراه میگیری؟
چی خیال کردی؟
پشت قبالت که ننوشتن. نه عزیز خیال کردی!
اینا همه لطفه، همه نعمته که جنابعالی به حساب حق و حقوق خودت میذاری
تا اونجا که اگه صاحبش بخواد میتونه همه رو آنی ازت پس بگیره.
پروردگاری که هر چی داریم از قدرت اوست…
اینو بدون اگه یه روزی فهمیدی قیمت یه لیتر بارون چنده؟
قیمت یه ساعت روشنایی خورشید چنده؟
چقدر باید بابت مکالمه روزانهمون با خدا پول بدیم؟
یا اینکه چقدر بدیم تا نفسمون رو، بیمنت با طراوت طبیعت زیباش
تازه کنیم
اون وقت میفهمی که چرا داری تو این دنیا زندگی میکنی!
قدر خودت رو بدون و لطف دوستان و اطرافیانت رو هم دست کم نگیر
به زندگی ایمان داشته باش تا بشه تموم قشنگیهای دنیا مال تـــو