لاک پشت پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی. میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته میخزید، دشوار و کُند و دورها همیشه دور بود. سنگپشت تقدیرش را دوست نمیداشت و آن را چون اجباری بر دوش میکشید.
پرندهای در آسمان پر زد، سبک و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عادلانه نیست. کاش پشتم را این همه سنگین نمیکردی. من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی.
خدا سنگپشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُرهای کوچک بود و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمیرسد؛ چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی.. و هر بار که میروی، رسیدهای.. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی پارهای از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمین گذاشت.. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور. سنگپشت به راه افتاد و گفت: “رفتن”، حتی اگر اندکی.. و پارهای از خدا را با عشق بر دوش کشید.
ﺩﺭ ﻗﻠــــــــــــﺐ
ﮐﻮﭼﮑـم
فـﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﯾــــــــــــﯽ ﻣﯿﮑـنی
ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻧﺎﺋﺐ ﺍﻟﺴﻠﻄﻨﻪ ﺍﯼ
ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ ﭼﻪ ﻟﺬﺗــــــــــــــــﯽ ﺩﺍﺭﺩ
بـﻬﺘﺮﯾﻦ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺩﺍﺷــــــــــﺘﻦ
رفتن و گم شدن از ماست نه از فاصله ها
دل از اینهاست که تنهاست نه از فاصله ها
گرچه دیگر همه جا پر زجدایی شده است
مشکل از طاقت دل هاست نه از فاصله ها
نقش کم رنگ سرابی که گذر گاه من است
شاید از چشم تو پیداست نه از فاصله ها
همه درها شده بستــــــه ز غم فاصله ها
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق
میکنه
گفت
: یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه
جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت:
دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت:
یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه
ای، خارج از کشور؟
گفت:
نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه،
انشالله که بهت سلامتی میده
با
تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم
فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم:
راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی
فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از
خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز
به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه
یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق
داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی
مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم
بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو
درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما
بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین
عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از
ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل
پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این
ماجرا منو آدم خوبی کرد
حالا
سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله،
اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام
آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم:
راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین
یک روز تا چند هزار روز!!!
یه
چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت
چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم
کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ در میاوردم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم
مردنی ام،
رفتم
دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی
هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز
خندید و رفت و دل منو با خودش برد ...
هر آدمی توی زندگی یک نفر بخصوص را میخواهد
یک نفر که بیقید و شرط عاشقش باشد
یک نفر که با او، خود خودش باشد، بیهیچ نقابی !
یک نفر که بیهراس از موهای ژولیده و صورت رنگ پریدهات، با
همان قیافه به آغوشش پناه ببری، و سر روی شانههایش بگذاری...
زن و مرد هم ندارد؛ توی زندگی مردها هم باید زنی باشد، که
صورت ِ آفتاب خورده و عرق کرده و ته ریش نامنظمشان را به اندازه ی صورت هفت تیغه ی
ادکلن زده دوست داشته باشد، شاید هم بیشتر.…
آدمها توی یک زندگی یک نفر بخصوص را میخواهند که برایش درد
دل کنند، بیآنکه بترسند